صدایش را میشنوم.
در روزهای نیمه سردِ زمستان،گاهی من چشمهایم را جا میگذارم میان پَرهای نرمِ ابرها و صدایت در عوض لای بوتههای عشق پنهان میشود و دستهای نقرهایاش را موازی با زلفهای لَختِ درختان بید مجنون،روی شانههایم میکشد.
گاهی دستهایم،پاهایم و حتی صدایم خش برمیدارد.از بس که زمین مرا به خود میکوباند و بجای نوازش،سنگریزههایش را در بافتِ نرمِ بدنم فرو میبرد.من هیچ نمیکنم جز یک لبخند.معنایی عظیم میتواند پشتِ هر منحنیِ باز و بستهی لبها باشد که شاید رهگذری آنرا ببیند،درک کند و دستِ کم او هم لبخندی بزند به حالِ آشفتهی خوبت!
حرف از صدایش بود! هان!
داشتم میگفتم!صدایش بوی قرمهسبزی میدهد.از آن قرمهسبزیهایی که قشنگ جا افتادهاست و لیمو عمانیهایش تلخ نیستند و ترشیِ دلپذیری دارند.از همانهایی که سبزیهایش با فدا شدنِ کمر و دستها و حتی اعصابها پاک شده است و لوبیاهایش از دو شب پیش خیس خوردهاند!
چرا دائم فراموش میکنم؟! چرا به حاشیه پرت میشوم؟! من که از صدایت میگویم،چرا در حالیکه به آن نزدیک میشوم،از آن دور میشوم!
مخلص کلام! صدایت مرا روزهاست که صدا میزند! من این صدای نرم و نازک را میشنوم،میشناسم! این صدای توست.
صدایت.صدایت.!
#غزالیـــات